

| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
آدم بهانه بود برای هبوط عشق
اینجا کسی برا تو حوا نمیشود
دارم به انتهای خودم میرسم ببین
شوری شبیه باد تو برپا نمیشود
از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نمیشود
از گفتن جوک های با مزه در گوشت
از گریه هایی که نکردم توی آغوشت
از هر ادایی کــه برای ِ تـــو در آوردم
گفتی بمیر و...! من برایت واقعا مردم
از هر خیابانــی کــه افتادم به دنبالت
خوشحال بودم !چند روزی خوب شد حالت
از تاکسی در بستی ام تا کافه ی ژاندارک
از اول بد مستی ام تا کافه ی ژاندارک
از علت تاخیـــر هم چیـــزی نپرسیدن
تا بی هدف هر روز را در شهر چرخیدن
از ترشی وشیرینی آلوچه هایی که ...
تا لذت بوسیدنت درکوچـــه هایی که...
از آب خوردن های باتو توی یک لیوان
تا پارک های ِ از نفس آلوده ی تهران
از عطر گیـــر افتاده در پیراهن تنگ ت
جلب توجه کردنت با لاک خوش رنگ ت
از بازی با خودنویس کاملا شیک ت
از ژست های بیش از اندازه رومانتیک ت
از آنهمه تاکید بر شعری که می خواندم
اصرار بر تکرار هر شعــری کــه میخواندم
از دود سیگاری که در دست تو روشن بود
تا فندکــی کــه کادوی ناقابل من بود
از آسمـــان بــی پرنده ! تا زمین خوردن
از زهر ماری که درون آستین...! خوردن
از رفتنت! تا دست در دست کسی دیگر
از حلقه ای که بود بر دست کسی دیگر
از زجرهایی که مرا دادید وخندیدید رفتید
و دنبال هم افتادیدید و خندیدید
از این همــه آرامش بی حد و اندازه
بعد از هم آغوشی ت با یک آدم تازه
ازپشت خط گوشی هر بار خاموش ت
تا هدفونی که کفر می گوید درگوش ت
از درد! کل تخت را در خود فــرو کردن
هی گریه! گریه! گریه! در زیر پتو کردن
از دوستت دارم شنیدن های اجباری
تا فکر این که عاشقانه دوستش داری
از سر نهادن های تــو بر روی زانویش
تا پشت هم بوسیدن و بوسیدن رویش
ازعشق ! باهم شیطنت هایی که می کردید
بر روی هم رفتـه غلط هایی کـــه می کردید
از عکس توی جعبه ی آرایش ت بودن
از جنس موی مرد روی بالش ت بودن
از صف کشیدن رو به روی دست شویی ها
تا دست شستن از تو توی دست شویی ها
ار ارتباط عشقی ام! دل پیچه اش ماندو...
تا هیچ وپوچی که برای نیچه اش ماند و...
از ماجرای رفتن تـو روی اعصاب ِ ...
تا رگ زدن با تکه های شیشه نوشابه
از نا امیدی! قرص خوردن های پی در پی
تا سر بــه زیــــر آب بردن های پی در پی
از ژیلت یکبار مصرف تـــوی حمامم
تا کاسه ای از زهر ! روی سفره ی شامم
از بوی بنزین سوختن در کنج انباری
تا تل خاکستــر درون زیر سیـــگاری
از پشت بامت بر حیاط خانه افتادن
خود را میان باغچــه با بیل جا دادن
از شیر ِ گاز نیمـه باز آشپزخانه
تا سیم برق چند فاز آشپزخانه
از قصد! خود را زجر دادن های لذت بخش
تا حس ِ بیزاری از این دنیــای لذت بخش
تا گوشه گیری ها به رغم بیش فعالی
تا زنده ب ودن در اتاقـی از هوا خالی
تا پختگی هایی که آتش خامشان می کرد
تا زخم هایــی کــه نمک آرامشان می کرد
تا خاطراتی کــه برایــم آخرش غــم بود
تا اشک هایی که درون چشم هایم بود
هر لحظه مرگ از من به سرعت دورتر میشد
تا زندگی از مرگ هم پر زورتر می شد...
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید !
می توان از تــو فقط دور شد و آه کشید
پرچــم صلــح برافراشته ام بر سر خویش
نه یکی ؛ بلکه به اندازه ی موهای سفید
سال ها مثل درختی که دم نجاری ست
وقت ِ روشن شدن ارّه وجــودم لرزید
ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضــای خود اصـــرار نباید ورزید
شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری
دست در زلف تــو نابرده دو تا صبـــح دمید
من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده برگشتم و انگیــزه ی پـرواز پرید
تلخـــی وصل ندارد کـــم از اندوه فراق
شادی بلبل از آنست که بو کرد و نچید
مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست
دوستان نیمـــه ی راهید اگــــر ، برگردید !
تماشایش رقــم می زد خروج از دامن دیـن را
بنا کرده است در شم ش فلک قصر شیاطین را
اگــــر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد
که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را
به عشق اول ت شک کن ،که در این شهر و این دودش
درختــــان شــوم می دانند باران نخستیـن را
...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد
چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را
...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی
تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را
چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی؟!
چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟!
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی
به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را
تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی
بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را
غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را
***
به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را
زن مغرور شعر های من ، حسرتم را ببين و باور كن
تو اگر در كنار من بودی ، این همه غم نبود می فهمی؟
مثلا فکر کن تو آرژانتين ، مثلا فكر كن كه من ایران
مثلا فكر کن خدا داور ، باخت حقم نبود می فهمی؟
اتفــاق بزرگ زندگــی ام ! کــی می افتی میـــان آغــوشم؟
من که عمری نخورده مست توام ،کی تو را جرعه جرعه می نوشم؟
کی قرار است آنکه می خواهم ، ته فنجـان فال من باشی؟
یا که اصلا بگو چگونه؟ کجا؟ کی قرار است مال من باشی؟
این سوالات مرد زندانی ست ، در اتاقی کـه عین سلول است
در قبال دلی که می شکند ، آنکه رفته همیشه مسوول است
بار ِ سنگین رفتنت را بر ، شانه ی لاغر من افکندی
بر درختی که قامت من بود خاطره روی خاطره کندی
من سفر کرده ام تو را در شعر تا همانی شوم که می خواهی
مرکــز ثقل این دگردیسی ، نقطــه ی عطف این فرآیندی
با روش های چاله میدانی ، شب به شب مثل عصر مشروطه
با دو تا چشم های قز/زاغ ت ، مجلسم را به توپ می بندی
چله می گیرم از همیــن امشب تا به رویـا ببینمت شاید
ذکر "امن یجیب...." می خوانم ، تا به کابوس ها نپیوندی
.........
.........
در حضور مبارکت ای عشق ، کفرگویی چقدر شیرین است !
"وحده لا اله الا .... " تو .... تــو دقیقـــا خود ِ خداوندی !
هی غزل می نویسم از چشمت بس که چشمان تو غزل خیز است
بند بندم دوباره امســــال از حسرت دیدن تـــو لبریز است
غزلـــم مثل خاک نیشابــور هوس حملــه ی تـــو را دارد
آنقدر تشنه ی رسیدن توست بیت بیتش قنات و کاریز است
حمله کــن تا تصرفش بکنی در دروازه ی غـــزل باز است
چند قرن است خاک نیشابور تشنه ی چشم های چنگیز است
حمله کن گوش من نمی شنود سوره های پیمبرم را که
آیه آیه سفارشاتش از شر چشمان او بپرهیز است
حمله . . . نه من همیشه تب دارم اعتنایی نکن به این اشعار
تب هذیان گرفته ام هر چند رگه ام از تبــار تبریــــز است
تو بهاری به ایل خودت برگرد من به دردت نمی خورم آخر
گرچه اردیبهشتی ام اما چهار فصلم همیشه پاییز است
من تو زوج های . . . نه آقا ! من و تــو فرد های خوشبختیم
با دو فرهنگ ضد هم که فقط خاک چشمانشان غزل خیز است
گناه چشم تو ... یا ... نه ! گنـاه عکاس است
که این چنین به نگاهت دچار و حساس است
و مدتی است که هنگام دیدن چشمت
"اعوذ بالله" او "قل اعوذ بالناس "است
برای رستن او از جهنـــم و آتش
پل صراط نگاهت ملاک و مقیاس است
تمـــام اهل زمیــن را جهنمــی کردی
که آیه آیه ی چشمت "یوسوس الناس "است
تمـام شهر از ایمــان به کفــر برگشتند
گناه چشم تو حالا به پای عکاس است؟
خالــق ، مرا شاعـــر ، تـــو را شعـــر آفریده
چشمت دو بیتی؛... لب، غزل؛ ....مویت قصیده
دارد قشــون آبــی چشمت می آید
روسی برای پارسی لشگر کشیده!
اول صدایت می کشد نازک دلان را
چون سوت موشک بین شهری جنگ دیده!
کام یکـــی از عاشقانت را برآور
یک لب مکیده بهتر از صد لب گزیده!
حـق می دهد بر مکــر و نیرنگ زلیخـــا
هرکس به عمرش قصه ی یوسف شنیده
یک روز می آیی تو هم مثل ثریا
در پیریِ یک شهریارِ قد خمیده..
تـو را می بینم و گم می کنم اینجا هیاهو را
کــه از رو میبرد چشمان تو چشمان آهــو را
همه از بوی خوش یاد نگار خویش می افتند
من از بوی تو یادآور شدم گلهـای خوشبو را
عزا و عید را یکجا،به ماه چهره ات دیدم
که روی تو ربیع الاول و موی تو عاشورا
کدامین پهنه خورشیدی چو پیشانی تو دارد؟
کدامین کـــوه دارد اقتدار آن دو ابرو را؟
چرا اینقدر زیبایی ؟ چه سحری کرده ای بانو؟
که از رو برده ای با چشمهایت رمل و جادو را
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 132
بازدید هفته : 165
بازدید ماه : 33
بازدید کل : 215624
تعداد مطالب : 460
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1